منتشر شده
3 هفته پیشدر
توسط
Adminگفتم زچه رو با دل بیچاره به جنگی گفتا پی آهوی ختا هست پلنگی
گفتم که به کف تیغ شرر بار نداری گفتا به کمان از مژه داریم خدنگی
گفتم ز چه رو مرغ دل آرام ندارد گفتا پی هر دانه برانیم به سنگی
گفتم ز غریق شب وامواج خروشان گفتا نهراسد ز شب و موج نهنگی
گفتم که بصحرای خیالست دل تنگ گفتا زچه در عرصه ی آن حلقه تنگی
گفتم شود آیا رخ ماه تو ببینم گفتا که اگر با صنم خویش بجنگی
گفتم زپی وصل توازخویش گسستم گفتا صمدی بهر چه در حال درنگی
شاعر: ارسلان صمدی لرگانی